سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  قلب مطمئن
آن که مردم را به خدا خواند و خود به کار نپردازد ، چون تیرافکنى است که از کمان بى‏زه تیر اندازد . [نهج البلاغه]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
109114
بازدیدهای امروز وبلاگ
8
بازدیدهای دیروز وبلاگ
34
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
قلب مطمئن
لوگوی وبلاگ
قلب مطمئن
بایگانی
فروردین 85
خرداد85
اسفند 84
سفرنامه
سایه گل
داغ عشق
پاییز 1385
تابستان 1385
اوقات شرعی
لینک دوستان

تا..............شقایق
آرام سرزمین ذهن من...
قصه گو
روزهای عاشقی
هفت شهر عشق
طلبه ای از نسل سوم
جنون
نحن اقرب الیه من حبل الورید
استشهادی
راوی
نان و نمک
یادداشت های پراکنده یک مجاهد فی سبیل الله
عطش
فیروزه
سکوت قصه گو
اسکای
دادگر

لوگوی دوستان












موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن اعتکاف مدرن«2» سه شنبه 85 شهریور 14  ساعت 4:7 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

سه شنبه..............................................................

چه لحظه قشنگی بود...نیت اعتکاف...طنین آسمانی اذان... و اقامه نماز جماعت صبح...سعادتی که به این راحتی  نصیب نمی شود،خود من تا حالا در شهر خودم برایم پیش نیامده بود مگر در زیارت ها بود که توفیق شرکت در نماز جماعت صبح را داشتم و برایم خیلی ارزشمند بود...

نماز را اقتدا کردیم و خواندیم...حالا دیگر معتکف خانه دوست بودیم...تغییر فضا و ذهنیت قداست ش برایم محسوس بود...گویی پرواز ملائک را می شد لمس کرد...

...جمع کم کم آماده میشد برای لحظاتی استراحت و این را از فرو کش کردن همهمه ها میشد فهمید...و بعد سکوت مطلق!نمیدانم ما بین آن جمعیت همگی در خواب ناز!این فکر خاموش کردن کولر ها به ذهن چه کسی خطور کرده بود که بلافاصله بعد از آن دوباره همهمه بالا گرفت!طفلکی ها !همه از شدت گرما از خواب بیدار شدند!صدای اعتراض ها داشت به فریاد تبدیل میشد که خدا امواتش را بیامرزد!بنده خدا بلند شد و دوباره رفت کولر را روشن کرد و آرامش را به جمع برگرداند!

...راستش آدم همینطوری وقتی فقط روزه میگیرد دلش میخواهد حسابی مواظب اعمال و کردار ش باشد تا خدای ناکرده روزه اش را سر یک مسئله کوچک حیف نکند!حالا چه برسد وقتی معتکف هم باشد!دلش میخواهد که حسابی از فرصت ها و لحظه ها استفاده کند...این بود که اول نشستم فکر کردم که باید افکار مزاحم و بی ربط را دور بریزم!بعد هم شروع کنم به ...شروع کنم به انجام اعمال عبادی!

برنامه همه همین بود!همه مشغول بودند...قرائت قرآن،اقامه نماز،خواندن دعا،ذکر گفتن و گاهی هم صدای پچ پچ مابین نفرات از گوشه و کنار بالا و پائین!!!

پائین دوره قرائت قرآن با صدای رسا و بلند بود و بالا عبادت های انفرادی آرام و البته عبادت های جمعی که کمی مرتبه صدایش از پائینی ها کمتر بود!

شنیدم که صدایی گفت:"بچه های وبلاگ نویس!میخوایم یه جلسه بذاریم که بیشتر با هم آشنا بشیم؛اگه مایل بودین یه ساعتی رو با هم تعیین کنین دور هم جمع بشیم."

ای وای!این دیگر چه صیغه ایست؟؟؟نا سلامتی آمده ایم بست در مسجد خدا بنشینیم و عبادت کنیم!حالا این گردهم آیی!دیگر چیست؟جزو کدام دسته اعمال عبادی قرار میگیرد؟

من که جوابش را نیافتم!البته دست آخر هم متوجه نشدم که این دور هم گِرد آیی !با استقبال و حضور گسترده !همراه شد یا نه!

حدود های ظهر بود و دوباره آرامش و سکوت نسبی بر فضا حکم فرما بود که دوباره این گوش بازیگوش من!صداهایی شنید!!!اصواتی از نوع یک شیطنت!

صدای بلوتوث بازی می آمد! چشم هایم از شدت تعجب داشت از حدقه در می آمد که....

دقیقا!قسمت تعجب دار تر ماجرا همین جاست که متهم شدم به این که این من هستم که دارم از آنطرف بلوتوث پاس میدهم!حالا بماند که...

  قضیه این بود که با دیدن گوشی های فعال در دست بچه ها یادم افتاد سری به گوشی خودم بزنم!داشتم لیست پیغام ها و تماس ها را کنترل میکردم که این ظن به من رفت! مثلا من ناراحت این بودم که چرا اصولا با خودم موبایل آوردم!!!

...

موقع نماز ظهر به خودم یادآوری کردم که کجا هستم!این که در چه روزی در چه مکانی نشسته ام...اینکه شاید دیگر این توفیق دست ندهد پس باید قدر بدانم...و از همه مهمتر!از خدا خواستم که نگاهم کند!گفتم که شاید هر جای دیگری که می بودم لفافه گناها نم تو را از دیدنم باز میداشت...اما اینجا...اینجا فرق میکند...اینقدر که بندگان خوبت اینجا هستند و اینقدر که تو را میخوانند...حتما نظاره میکنی...من را هم ببین و عنایتی کن و بعد خواستم که تا بیاموز دم  بندگی اش را...

...فاصله نماز ظهر و اذان مغرب هم به سرعت گذشتن ابرها ،گذشت!

و باز هم صدای...

در مورد احکام اعتکاف و به خصوص خروج از محدوده مسجد اختلافاتی تو قسمت خواهرا پیش اومده بود و مقصر هم اون آقایی بود که از شب اول هی میگفت این احکام اعتکاف رو پرینت میگیریم بهتون میدیم و تا روز آخر حاضر نشد!!!!

خواهران بزرگوار معتکف به دودسته  تقسیم میشوند!آنها که میگویند اشکال ندارد و آنها که میگویند  اعتکاف باید در مسجد باشد و خروج معتکف از مسجد جز برای امور ضروری اشکال دارد!

سوال:افطار کردن در خارج از فضای مسجد امریست ضروری؟؟؟

متوجه نشدم آخرِ قضیه کی تمام شد!اما همین قدر فهمیدم که برای بعضی ها حکم اعتکاف در مسجد و حسینیه یکی بوده!و برای برخی متحصنین در مسجد؛ خیر!

...

بعد از نماز مغرب و عشاء بازهم همهمه های جمعی اوج میگیرد...نمیدانم چرا گوشه نشینی و سر به جیب مراقبت فرو بردن ،اینقدر سرو صدا و حرف های مازاد دنبال خود دارد!

دارم با خودم فکر میکنم امروز که از دستم رفت...کاش برای دو  فرد ایم  بیشتر تلاش و دلسوزی کنم!حیف است دیگر!دارد از دستم میرود...

ساعتی را در میان همهمه عباداتِ دوستان،به سکوت خواب گوش میسپارم...

 

دنباله نوشت:امشب بی نشان بزرگوار احرام میبندد و لبیک گویان میرود تا بر خانه دوست وارد شود،

ادامه:یادم باشه حسابی اس ام اس بارونش کنم تا منو یادش نره!

 

... در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن اعتکاف مدرن «1» چهارشنبه 85 شهریور 8  ساعت 10:58 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

 

وقتی آماده رفتن شدم فکر کردم که دیگر همه جدایی های بین من و خدا تمام شده!داشتم معتکف می شدم!که برایم کم از مُحرم شدن نبود! از دوستان هم خواسته بودم که ببخشایند م برای همه قصور اتم،همه چیز آماده بود...

من عبد عاصی گنهکار...ایام البیض...مسجد...اعتکاف...

و سه روز بهانه!برای آدم شدن!!!برای بنده خوب خدا شدن!

...

دوشنبه....................................................................

بسم الله گفتم و وارد مسجد شدم در حالیکه هنوز نمیدانستم آیا اعتکاف کدۀ ما همین جاست یا نه!

یکی از مشکلات اعتکاف یهویی همین است دیگر!نه می دانی باید کجا بروی و نه می دانی که اصولا چه خبر است و باید اسمت را کجا ثبت کنی!!!که البته این ساک وسایل خیلی زود آدم را لو می دهد!بعد یکی از جماعت برگزار کننده اعتکافِ وبلاگی ها ، شناسایی ات می کند و جلو می آید و می پرسد که :"برای اعتکاف آمده ای؟شما همان 4 نفر هستید که تماس گرفته بودید؟"

به خودم نگاه میکنم!:"نه من که خودم یه نفرم!اما وسایلم برای 4 نفر کفایت میکنه!بعد هم نخیر من با دفتر قم تماس گرفته و هماهنگ کرده بودم نه با شما!."

قرار ثبت نام را برای بعد از نماز میگذارند...

چند دقیقه ای به اذان مغرب روز دوازدهم ماه رجب مانده بود و اهالی محل کم کم برای اقامه نماز جماعت وارد مسجد می شدند...

از آنجایی که از اعتکاف الفِ گوشه نشینی اش را می دانستم صاف رفتم گوشه مسجد و وسایلم را گذاشتم و آماده نماز شدم...

ای خدا چرا این دوست وبلاگی من نمیاد؟قضیه را با یک اس ام اس!نه ببخشید "پیام کوتاه " پیگیری می کنم.

"خوب شد این موبایل رو با خودم آوردم ها!البته شاید اشتباه کردم آخه اینطوری که نمیشه معتکف شد!مثلا قراره تارک دنیا بشی بعد بیای اعتکاف!حالا چیکار کنم؟خوب اشکال نداره روزی یکبار برای رفع نگرانی خانواده باهاشون تماس میگیرم بعد هم خاموشش میکنم،اینطوری بهتره!"

این ها رو اون موقع با خودم فکر کردم!

این "بی نشان " هم حسابی تو ترافیک شبِ روزِ پدر مونده ها!بنده خدا!نماز تموم شد و مسجد داشت کم کم خلوت میشد که رسید!(تازه چون شب میلاد بود مسجد کلی برنامه داشت و طول کشید تا نماز گزار ها از مسجد برن بیرون)

سر و صدای وسیع صحبتِ طبقه بالا ( قسمت خواهران) حاکی از شرکت گسترده عزیزان و وبلاگ نویس و غیر وبلاگ نویس و معتکف و غیر معتکف بود .طبقه پایین هم برادران گرامی معتکف و برگزار کننده و مهمانان و خادمین،مشغول برنامه ریزی و پیگیری مسائل باقیمانده و...بودند.

(محلی ها و وبلاگ نویسان!این ها دو گروه شرکت کننده در مراسم بودند)

هیجان ،یک کمی اضطراب !همین دوتا خلاصه اتفاقات اون لحظه بو

ساعت از 10 گذشته بود که بالاخره تصمیم به ساماندهی این جماعت به زودی معتکف !گرفته شد!به همین منظور در ابتدا یکی از همان برادران فوق الذکر میکرو فن را به دست گرفته و پس از مقدماتی چند!حضور جمعی از معتکفین را که از طریق اینترنت و مسنجر!!!به این میهمانی دعوت شده اند" را تبریک گفت! که البته بلافاصله توسط ایماء و اشاره دوستان متوجه اشتباه لپی خود شده و آن را به عزیزان مطلع شده از طریق وبلاگ ها تغییر داد!خدا رحم کرد والا معلوم نبود آن جماعت متعجب شده به چه حال و روزی می افتادند!

القصه!این هیجانات و سر و صدا ها ادامه داشت تا نزدیک های سحر و اذان صبح...

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«7» شنبه 85 مرداد 7  ساعت 6:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

ساعت 5:30 بعد از ظهر است.

از اتومبیل پیاده شده ایم... هوا گرم است ، وزش باد گرمی را روی صورتم احساس میکنم و تابش شدید آفتاب را  و هنوز تصمیمی برای انتخاب محل اقامت نداریم...

از طرفی جهتم را گم کرده ام و نمیدانم بین الحرمین در کدام سمت است...و دوروبرمان را گاری ها و صاحبانشان گرفته اند و هر کدام دارند نرخی می دهند و می خواهند تا وسایلمان را به آنها بدهیم تا برایمان بیاورند الحق هم که جای خوبی را پیدا کرده اند...تا دلشان بخواهد وسایل و چمدان داریم...البته قرار نیست همه اش را برگردانیم و خوبی اش همین است...آخر بیشترش هدایا یی است برای دوستانمان در کربلا وکمی هم کنسرو و خوراکی!

حسابی کلافه گرما و خستگی هستم که یکی از همین بچه های صاحب گاری صدای فریادم را در می آورد!رفته است سراغ یکی از بسته های هدیه که خیلی بزرگ است و حجم جالبی دارد(یک تابلو فرش بود برای ابو ایاد!برای دوستان خارج از کشور هیچ چیز به اندازه محصولات و صنایع دستی ایران قابل توجه نیست و چه خوب است که تبلیغ کنیم هنر مردم سرزمینمان  ایران را!!!) با  کمال خونسردی سعی دارد کارتن های رویش را پاره کند تا ببیند درونش چیست ؟؟؟عجب بچه هایی!

بالاخره به سمت یکی از محل های پیشنهادی برای اقامت راهی میشویم و یکی از همان بچه ها با گاری اش همراهی مان میکند ...

هنوز هم نمیدانم به کدام سمت میرویم...

ابتدای کوچه ای ایستاده ایم(بعد فهمیدم که انتهایش میرسد به به شارع صاحب الزمان(عج)؛این هم برای آنانکه رفته اند و دیده اند...) که برای ورود به آن باید از ایستگاه بازرسی بگذریم...

شبکه فلزی عمودی برای تفتیش(بازرسی) آقایان که درهر قسمت آن شرطه ای(پلیس) ایستاده و سکویی  که برای آنکه وارد شوی باید روی آن بایستی تا بازرسی ات کنند...و در کنار پیاده رو!!!همان کوچه چادری از نوع هلال احمریش!که روی آن پارچه سفیدی سنجاق کرده اند که "دخول النساء" درون چادر هم وضعیت تفتیش!به همین منوال است...یکی از همسفران همراه با گاری حاوی وسایل با راهنمایی یکی از شرطه ها از سمت و کوچه ای دیگر رفتند...بعد از اینکه کلی با ریز بینی و دقت محتویات کیف دستی هان را مورد بررسی قرار دادند فکر کردم آن کسی که همراه چمدان ها رفت چقدر حتما اعصابش خورد شده است!اگر که بخواهند همه وسایل را همین طور بازرسی کنند...

به انتهای کوچه که میرسیم بازهم ایستگاه بازرسی...وای!دوباره باید تفتیش شویم!هنوز نتوانسته ام وسایلی را که در پست قبلی به هم ریخته اند در کیفم جای دهم....مجددا همه چیز را به هم میریزند!و من حسابی کلافه و عصبانی هستم...همین طور دارم که غرولند می کنم و سعی دارم به زور کیفم را ببندم از قسمت تفتیش خارج می شوم،هنوز دارم غر می زنم وسرم پایین است  که ...یکی از همراهان با لبخندی روبرویم می ایستد و با اشاره چشم...

سمت چپ و بالا را نشانم میدهد...

...

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«6» سه شنبه 85 تیر 27  ساعت 1:56 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

بی صبرانه منتظر هستی و اتومبیل بسیار آرام در پی ترافیک شهر روان است...

راننده اتوبوس اشاره به آن سو میکند و چیزی می گوید که تو نمیشنوی و فقط کلمه آخرش به گوشت آشناست:"....عباس"

و نگاه می کنی...گنبد و مناره طلایی علمدار کربلا را که از میان ساختمان ها در  انتهای خیابان جلوه گری میکند برایت...

اما نه!!!جلوه گری نیست علمدار کربلا متواضع تر از آن است که حتی گنبد حرمش در مجاورت حرم مولا یش  جلوه گر باشد...

آری این تو هستی که با تمام وجود سرت را بالا گرفته ای و کاویده ای تا ببینی اش...

حالا همه همسفرانم ایستاده اند  رو به قبه و دست بر سینه سلامش میکنند...

و قطرات اشک های شان که میغلتند از روز گونه ها بر روی زمین اما به زمین نمیرسند و تو میدانی که همه این اشک ها را فرشته ها با دو کف دستشان جمع می کنند...

 

فقط سلام میکنی و می خوانی اش با هر آنچه که میدانی...

و نمی دانی بعد از سلام چه بگویی...

بغضت امان فکر کردن نمیدهد که بخواهی چیزی بگویی...

فقط سلام و یا ابا الفضل و یا عباس...

 

...

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«5» دوشنبه 85 تیر 5  ساعت 10:33 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

سلام،قبل از هر چیز از همه دوستان عذر خواهی می کنم بابت تاخیرم در ارسال ادامه سفر نامه؛

همه برای پدر بزرگ بود که دیگر در میان ما نیست،برایش دعا کنید...دعا کنید تا همواره مثل همیشه رحمت خدای بزرگ مهربان شامل حالش باشد....

امروز روز سوم است که رفته است...

و چقدر جایش خالیست...سهم او از سوغات کربلا ؛تنها ذره ای از تربت امام عشق بود...و چقدر دیر برای دستبوسی اش رسیدم.....

این قسمت پنجم سفر نامه است،می دانم خیلی طول کشید تا به همراه همدیگر به کربلابرسیم اما...اما در واقعیت زمانش بسیار طولانی تر بود...خیلی زمان به کندی گذشت تا رسیدیم و خیلی زود سپری شد تا موعد بازگشتمان برسد ...

 

اینجا دیگر ازدحام دسته های پیاده و اتومبیل ها فریاد میزند که رسیده ای به دروازه بهشت زمین...کربلا...

اینجا کاملا درمانده ای...و دستپاچه!و کاملا گیج و حیران...

می خواهی تا اجازه بگیری از صاحب این بهشت و ساکنانش...می دانی که اینجا مکان مقدسی است ...اینجا محل عبور فرشته هاست...نکند سر زده وارد شوی و نظم طواف شان را بر هم بزنی...در بزن...اجازه بگیر و بعد به آرامی وارد شو...

اذن دخول را با من زمزمه کن...

خدای من؛ نه! خدای حسین...بگذار تا وارد شوم بر قطعه هبوط کرده بهشت...بگذار تا قدم هایم لمس کنند خاک پر فخر شرمسارس را که سرخی این شرم تا همیشه بر رویش مانده است...

خدایا...ایستاده ام بر آستانه تربت حسین(ع)...واجازه می خواهم از تو برای وارد شدنم...از تو میخواهم که ببخشایی بر من تمام گناهانم را و بگذاری که پاک شوم تا لایق شوم که در هوایش تنفس کنم...

وای...وای...وای...اینجا خاک کربلاست...حس میکنی...؟

خدایا..خدایا...خدایا...

...

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«4» یکشنبه 85 خرداد 28  ساعت 8:27 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

اینجا که رسیدیم کربلا را نزدیکتر احساس کردیم...

کاملا هیجان زده بودم این را از صدایم که لرزان و بلند بود همه متوجه میشدند اما حال همه اینچنین بود ...

نمیدانستم چه بکنم ..مضطرب بودم..شاد...نگران...خوشحال...

حال غریبی بود

در حالیکه ما در صف طولانی بازرسی مانند همه اتومبیل های دیگر ایستاده بودیم...دسته های زائرین عزادار حسین(ع) از حاشیه جاده و از کنارمان عبور میکردند و حسرت مان بجا بود که آنها زودتر می رسند...

شروع کردم به خواندن زیارت عاشوراء

و دیدم که همسفرانم هم مشغولند...هر کس به طریقی می خواست این حال پریشانش را آرام کند.

...

شادمانی رسیدن و نگرانی ...نگرانی اینکه شاید اجازه ام ندهند که وارد شوم...نکند بگویند:که در برون چه کردی که درون خانه آیی؟؟؟

و شادمان از آمدن...

آیا من لایق آن هستم که "زائر" باشم؟؟؟

گفتم که حال غریبی بود ...توان وصفش را ندارم...

 

...

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر عشق «3» سه شنبه 85 خرداد 23  ساعت 5:16 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

از حضور در اتومبیل خسته شده ام..نمیدانم چرا این راه اینقدر طولانیست...در این میان فقط بطری های آب درون اتومبیل را میبینم که جابجا میشوند از جلو به عقب اتومبیل و بالعکس...

تشنه هستم اما آب نمی خواهم...آخر از حضرت امام صادق(ع) نقل است که می فرمایند:"آن حضرت را با حالی توام با گرسنگی و عطش زیارت نمائید،زیرا آن بزرگوار همین گونه به شهادت رساندند."

...یا حسین(ع)...

و من نگرانم؛نگران اینکه مبادا به کربلا برسیم و به زیارت آن حضرت مشرف شویم و من...و نکند که من سیراب باشم...

ساعت 3 بعد از ظهر است...می پرسم چقدر مانده تا برسیم؟جوابم را میدهند که :انشاءالله 1 ساعت و نیم دیگر...

پرده را کنار میزنم...کویر و کویر و کویر...

در دو طرف بلندی جاده حوضچه های آب که گویی عمرشان کمی طولانی تر از یک فصل است دیده میشوند...چیزی شبیه به هور های خوزستان خودمان در بارندگی های اواخر زمستان...منتهی با این تفاوت که گیاهان هور های عراق فقط میهمان عمر آب هستند و البته چند گروه از انواع پرنده های آبی !هم در اطراف آب گرفتگی ها لانه ساخته اند...مرغان ماهی خوار و درنا ها و چند تایی دیگر که نمیدانم!

...

یکی از همسفران آشنا به منطقه از روی نقشه توپو گرافی که دارد سعی میکند حدود جاده را نشانم دهد و موقعیت مان را و مقصد مان را...دیگر راهی نمانده به زودی میرسیم این را من با خوشحالی میگویم و او لبخندی می زند که :خوب آره فاصله اش کمه اما جاده که مستقیم نیست، خیلی پیچ در پیچه!به این کوتاهی هم که فکر میکنی نیست!

...

از چند شهر دیگر میگذریم شهر که چه بگویم!!!خودشان میگویند شهر!اما همان روستا ست! چرا که دام هایشان که بیشتر گوسفندان سپید و تمیزی هستند را می بینیم و بعد نخلستان های شان را و در آخر بناها و عمارات شهرشان را!که خانه هایی کوچک است با مصالحی از جنس خاک!

...

ایست های بازرسی این منطقه دقیق تر و حساس تر است..خیلی سخت میگیرند و خیلی هم ترافیک است...

همین طور که پیش می رویم کم کم ،مسیر هم شلوغ تر می شود ازدحام اتومبیل ها در جاده و تجمع پیاده در حاشیه جاده ها...و از همه بدتر کیفیت بد آسفالت جاده...

از دلیل راهپیمایی این افراد پرسیدیم گفتند:"برای زیارت شب جمعه اباعبدالله الحسین(ع) عازم کربلا هستند."

جلوتر اتومبیل ما پشت حجم عظیم اتومبیل های دیگر به ناچار توقف کرد..ترافیک دیگر حسابی به اوج رسیده بود...دوستی گفت:مثل ترافیک پنجشنبه شب جلوی پارکهای تهران خودمون!!!اما من هیچ یادم نیامد!گمانم هنوز موقعیتم را در نیافته ام...و ذهنم خود را درگیر نمیکند چرا که هنوز این رویا را باور ندارد...

اینجا دیگر عابرین پیاده هم منظم تر شده اند...اجتماعشان به صورت دسته هایی است که هیئت ها در محرم دارند...هر گروه و هیئت برای خود شعاری دارد و بانگی...لباس و نوشته حک شده ای روی آن...طبلی و شیپوری...

اما همه در یک مورد مشابه هستند!در شعار هایی که دارند  همگی به نوعی مهدی فاطمه(عج) را صدا میزنند...یا ناصر دین الله...یا بقیﺔ الله...یا مهدی(عج)...

و من صدایش زدم...

این الطالب بدم المقتول بکربلا؟

 

...

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«2» چهارشنبه 85 خرداد 17  ساعت 8:47 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

حالا در اتومبیل بزرگی نشسته بودیم که امنیت مرز عراق برایمان تدارک دیده بود گفتند این اتومبیل کمتر جلب نظر میکند.

از ما خواستند که پرده ها را بکشیم...

راستش نمیدانم چرا برخلاف سایر همسفرانم از این تدابیر امنیتی و حضور گسترده نظامیان و اتومبیل های نظامی و تجهیزات شان و مامور انی که در طول مسیر برای بررسی جواز(ویزا)و بازرسی وسایل مان بالا می آمدند،احساس نگرانی و ترس نداشتم...و شاید این بی اهمیتی موضوع برای من تا آن حد بود که دیگران متوجه شدند و دوستی که بر صندلی کنار من نشسته بود از من درخواست کرد تا جای خود را با او جابجا کنم تا بین پرده و او قرار گیرم...

دلیل این همه بی تفاوتی من برای خودم هم جالب بود!

گویی اینجا نبودم!و فقط خدا خدا میکردم که تا به کربلا برسیم؛ برگردم و در لحظه زندگی کنم ...

حدود 3 کیلومتر بعد از مرز مهران به اولین شهر عراق در مسیر رسیدیم...بدره...شهر که نه!روستا.

...کم کم همسفران آشنا به زبان عربی سر صحبت با راننده باز کردند و خواستند تا از اوضاع کشور عراق از زبان او بشنوند که نشد!گویا ترس از حضور سربازان جن!هنوز هم وجود دارد...این تعبیر خودشان بود!صدام از جنیان هم ارتش دارد!!!شاید هم راست بگویند،چرا که می دانستند حتی تصویر شان در آئینه هم جزوی از ارتش صدام است...این ها را خودشان گفته اند... از بس که رژیم خفقان برایشان حاکم بوده...

 

ساعت 11 از مرز مهران حرکت کرده بودیم و حالا حدود 1 ساعت و نیم می گذشت...

گمانم این جا بود که هر دو رود دجله و فرات را از عرض گذشته بودیم...چه رود های بزرگی! یاد اروند افتادم...

در این میان صف های طولانی از اتومبیل های متوقف در کناره جاده را می دیدم که شاید امتداد شان به ده ها کیلومتر می رسید...این را بدون اغراق گفتم؛واقعاً از لحاظ بنزین و مشتقات نفتی در مضیقه هستند و راست می گویند که گاهاً 48 ساعت در صف سوخت گیری می ایستند...

1ساعت و نیم از شروع سفر در خاک عراق می گذشت ...

و من هنوز نمی دانستم مقصد اول زیارت مان کدام حرم است...

پرسیدم،گفتند: نجف....

فکر کردم آخر امروز که پنج شنبه است و بهتر که زائر حرم مولای مان ابا عبدالله الحسین(ع) باشیم چرا که شب جمعه شب زیارتی مخصوص آقاست...

می خواستم این را بلند بگویم که دیدم آن جلو جلسه ای تشکیل داده اند و بعد نتیجه اش را برای ما هم گفتند که: اول کربلا...

 

...

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«1» دوشنبه 85 خرداد 15  ساعت 10:37 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

خواستم که بنویسم از سفر؛از زیارت ،از یاد های سفر،از یادگارها،از دیده ها و شاید از یافته ها...

خواستم که بنویسم اما نشد؛بار دیگر و بارهای دیگر...؛نه!

ندانستم که باید چه بنویسم و تا خواستم که بنویسم؛نتوانستم!

گویی هیچ ندیده بودم!و همین هم بود!چرا که کربلا ،با آشنایان شهادت، حرف میزند.

می دانم که سخن خاک با دل،در قالب لفظ نمیگنجد و راز گویی"خون"با "جان"را،فقط "زائر" می فهمد...

و زائر زیارتی آگاهانه دارد از روی بصیرت و بر پایه معرفت و محبت،عشق و شوریدگی،جستجو کردن و یافتن....رفتن ورسیدن....

زیارتی که ریشه در "آشنایی" دارد...

باید "زائر"باشی تا روح و اندیشه ات به تربت خونین شهدا برسد...

و"زائر"زیارتی "با معرفت"دارد... .و من....

 

باکم این نیست که با دست تهی آمده ام      عیب آن است که با دست تهی بازروم

این را گفتم و راهی شدم...

و خواستم که بار دیگر راهی شوم با یادداشت های کوتاه دفترچه کوچک خاطراتم...قدم به قدم ...برای شما و خود بازگو میکنم از اینکه چطور با دست خالی روانه شدم و ...

 

      ...اواخر فروردین ماه بود، از طرف یک دوست قدیمی از دیار ایلام،تعارفی شد برای سفرکربلا! به جهت مسافت کم میان ایلام و مرز مهران(85 کیلومتر تا مهران و 11 کیلومتر تا مرز زمینی)!یا بهتر بگویم:مرز کربلا!

معطل نکردم وگفتم:من هم هستم!...یا حسین فاطمه(س)...

این شد که بوی عطر کربلا پیچید در خانه مان...نمیدانم چند روز و چند هفته گذشت تا این مقدمات این سفر و شاید ها و اگر هایش رسید به مرز مهران،ورودی خاک عراق!

اما حقیقت داشت!و ما در ابتدای جاده ای بودیم که مقصدش کربلای معلا بود...

 

...

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن قلب کربلا چهارشنبه 85 خرداد 10  ساعت 1:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

 

ای کـه آمیـختـه مهرت با دل          کـرده عشق تــو مـرا دریا دل

بذر عشقی که به دل کاشته ام          جـز هوای تــو نــدارد  حاصل

از میِ عشقِ تو،عاقـل، مجنـون         وز خُمِِ مِهـر تـو مجنون ، عاقل

کربــلا سرزد و پیـدا شـد حق         جلوه ای کردی و گم شد باطل

تویـی آن کشتی دریای حیات         هـر کـه را مانده جـدا از ساحل

گر شود کار جهان زیـر و زبـر         نشــود عشـق تـو از دل ، زایل

دارم امـیــد کـه گـردد  روزی         قـابـل لـطـف تــو ایـن  نـاقابل

 

"قلب مطمئن" میخواهد که "قلب کربلا" را میهمان خود کند ـــ اگر بتواند  و لایق باشد ــــ

 

یا رب الحسین (ع) باز هم از تو یاری میخواهم در انجام این کار که تو بهترینی در میان یاری دهندگان.

 

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ای قوم به حج رفته.....
گم شد...
السلام علی...
اللهم اجعل یقین فی قلبی...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ