... قفسم را مي گذاري در بهشت، تا بوي عطر مبهم دوردستي مستم کند؛ تا تنم را به ديواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد؛ و درد نردباني است که آن سويش تو ايستاده اي براي در آغوش کشيدنم؛ قفسم را مي گذاري در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سايه هاي بي نقص درختان انبوه ديوانه ام کند؛ تا دست از لاي ميله ها بيرون کنم؛ تا دستم لاي ميله ها زخم شود و زخم دالاني است که در پايانش تو ايستاده اي براي در آغوش کشيدنم. با من چه بايد بکني که به ميله هايم؛ به فضاي تنگم؛ به ديواره ها؛ آنچنان مأنوسم که اگر در بگشايي پر نخواهم زد؟؟؟
...
دلم تنگ اينجا بود، خيـــــــــلي!
دعا مي خوام همسفرم، كلـــــــــــــي!