سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  قلب مطمئن
[ جنایتکارى را نزد او آوردند و گروهى فرومایگان با وى بودند ، فرمود : ] خوش مباد چهره‏هایى که جز به هنگام زشتى و شر دیده نشود . [نهج البلاغه]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
106808
بازدیدهای امروز وبلاگ
1
بازدیدهای دیروز وبلاگ
2
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
قلب مطمئن
لوگوی وبلاگ
قلب مطمئن
بایگانی
فروردین 85
خرداد85
اسفند 84
سفرنامه
سایه گل
داغ عشق
پاییز 1385
تابستان 1385
اوقات شرعی
لینک دوستان

تا..............شقایق
آرام سرزمین ذهن من...
قصه گو
روزهای عاشقی
هفت شهر عشق
طلبه ای از نسل سوم
جنون
نحن اقرب الیه من حبل الورید
استشهادی
راوی
نان و نمک
یادداشت های پراکنده یک مجاهد فی سبیل الله
عطش
فیروزه
سکوت قصه گو
اسکای
دادگر

لوگوی دوستان












موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن دور شده ام! جمعه 85 شهریور 3  ساعت 5:36 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

(یادداشت های دو شنبه 16/5)

امشب که دارم بار سفر می بندم؛تازه متوجه شدم که چقدر خودم را با دنیا و متعلقاتش درگیر کرده ام و چقدر وابسته دل مشغولی هایش شده ام...

از وقتی قرار شده بروم در جمع معتکفان،24 ساعت هم نمیگذرد...

اول از همه سعی کردم وسایل اتاقم را مرتب کنم، باید همه چیز را مرتب و جلوی چشم بگذارم تا در این مدت هیچ کس معطل نبود من نباشد،برای همین ساعت ها در اتاق مشغول بودم؛

از صبح با دهها نفر تماس گرفته ام و تو ضیح داده ام راجع به نبودنم در چند روز آینده،راجع به اموری که باید انجام می دادم و اینکه چه وظایفی بر آنها محول شده است،چند جایی را سر زده ام و حضوری دنبال برخی کار های عقب افتاده را گرفته ام و بعد ساعت ها در خانه چرخیده ام و سعی کرده ام کار های نا تمامم را تمام کنم و خرت و پرت هایم را سر جایشان بگذارم.....

...اما...مگر تمام می شود؟؟؟

 

دلم از خودم گرفت!از این همه درگیری که برای خودم درست کرده بودم؛از این همه بند های وابستگی بین خودم و دنیا،مابین خودم و روزمرگی ها!شاید حتی برخی شان آنقدر برایم مهم شده بودند که نگران دوری شان بودم،حتی برای سه روز!!!فاجعه است ، خود می دانم.

خسته شده ام!از صبح دنبال این کار ها بوده ام.

برای رفع خستگی! نشسته ام و دارم فکر میکنم که اگر...اگر...اگر این لحظه قرار بر پایان یافتن عمر من باشد...وای خدای من!وای بر من... .اگر در همین حال از دنیا بروم؛وظایف انجام نداده ام...؛کار های نیمه تمامم...دین هایم...کارهای به بعد محول شده ام...

وای...وای...وای

داستان عطار و آن درویش از ذهنم عبور میکند.

توکل میکنم و بر میخیزم...دیگر خسته نیستم،کلی کار دارم که باید پیش از تمام شدن عمرم به انتها برسانمشان!

دلم نمیخواهد آن روز که بیاید؛بگویند...نه!

تصمیم دارم مثال آن درویش زندگی کنم؛تا موعدش که برسد آرام و مطمئن باشم.

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ای قوم به حج رفته.....
گم شد...
السلام علی...
اللهم اجعل یقین فی قلبی...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ