بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین
حالا در اتومبیل بزرگی نشسته بودیم که امنیت مرز عراق برایمان تدارک دیده بود گفتند این اتومبیل کمتر جلب نظر میکند.
از ما خواستند که پرده ها را بکشیم...
راستش نمیدانم چرا برخلاف سایر همسفرانم از این تدابیر امنیتی و حضور گسترده نظامیان و اتومبیل های نظامی و تجهیزات شان و مامور انی که در طول مسیر برای بررسی جواز(ویزا)و بازرسی وسایل مان بالا می آمدند،احساس نگرانی و ترس نداشتم...و شاید این بی اهمیتی موضوع برای من تا آن حد بود که دیگران متوجه شدند و دوستی که بر صندلی کنار من نشسته بود از من درخواست کرد تا جای خود را با او جابجا کنم تا بین پرده و او قرار گیرم...
دلیل این همه بی تفاوتی من برای خودم هم جالب بود!
گویی اینجا نبودم!و فقط خدا خدا میکردم که تا به کربلا برسیم؛ برگردم و در لحظه زندگی کنم ...
حدود 3 کیلومتر بعد از مرز مهران به اولین شهر عراق در مسیر رسیدیم...بدره...شهر که نه!روستا.
...کم کم همسفران آشنا به زبان عربی سر صحبت با راننده باز کردند و خواستند تا از اوضاع کشور عراق از زبان او بشنوند که نشد!گویا ترس از حضور سربازان جن!هنوز هم وجود دارد...این تعبیر خودشان بود!صدام از جنیان هم ارتش دارد!!!شاید هم راست بگویند،چرا که می دانستند حتی تصویر شان در آئینه هم جزوی از ارتش صدام است...این ها را خودشان گفته اند... از بس که رژیم خفقان برایشان حاکم بوده...
ساعت 11 از مرز مهران حرکت کرده بودیم و حالا حدود 1 ساعت و نیم می گذشت...
گمانم این جا بود که هر دو رود دجله و فرات را از عرض گذشته بودیم...چه رود های بزرگی! یاد اروند افتادم...
در این میان صف های طولانی از اتومبیل های متوقف در کناره جاده را می دیدم که شاید امتداد شان به ده ها کیلومتر می رسید...این را بدون اغراق گفتم؛واقعاً از لحاظ بنزین و مشتقات نفتی در مضیقه هستند و راست می گویند که گاهاً 48 ساعت در صف سوخت گیری می ایستند...
1ساعت و نیم از شروع سفر در خاک عراق می گذشت ...
و من هنوز نمی دانستم مقصد اول زیارت مان کدام حرم است...
پرسیدم،گفتند: نجف....
فکر کردم آخر امروز که پنج شنبه است و بهتر که زائر حرم مولای مان ابا عبدالله الحسین(ع) باشیم چرا که شب جمعه شب زیارتی مخصوص آقاست...
می خواستم این را بلند بگویم که دیدم آن جلو جلسه ای تشکیل داده اند و بعد نتیجه اش را برای ما هم گفتند که: اول کربلا...
...
در پناه حق
|