بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین
اینجا که رسیدیم کربلا را نزدیکتر احساس کردیم...
کاملا هیجان زده بودم این را از صدایم که لرزان و بلند بود همه متوجه میشدند اما حال همه اینچنین بود ...
نمیدانستم چه بکنم ..مضطرب بودم..شاد...نگران...خوشحال...
حال غریبی بود
در حالیکه ما در صف طولانی بازرسی مانند همه اتومبیل های دیگر ایستاده بودیم...دسته های زائرین عزادار حسین(ع) از حاشیه جاده و از کنارمان عبور میکردند و حسرت مان بجا بود که آنها زودتر می رسند...
شروع کردم به خواندن زیارت عاشوراء
و دیدم که همسفرانم هم مشغولند...هر کس به طریقی می خواست این حال پریشانش را آرام کند.
...
شادمانی رسیدن و نگرانی ...نگرانی اینکه شاید اجازه ام ندهند که وارد شوم...نکند بگویند:که در برون چه کردی که درون خانه آیی؟؟؟
و شادمان از آمدن...
آیا من لایق آن هستم که "زائر" باشم؟؟؟
گفتم که حال غریبی بود ...توان وصفش را ندارم...
...
در پناه حق
|