بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین
بی صبرانه منتظر هستی و اتومبیل بسیار آرام در پی ترافیک شهر روان است...
راننده اتوبوس اشاره به آن سو میکند و چیزی می گوید که تو نمیشنوی و فقط کلمه آخرش به گوشت آشناست:"....عباس"
و نگاه می کنی...گنبد و مناره طلایی علمدار کربلا را که از میان ساختمان ها در انتهای خیابان جلوه گری میکند برایت...
اما نه!!!جلوه گری نیست علمدار کربلا متواضع تر از آن است که حتی گنبد حرمش در مجاورت حرم مولا یش جلوه گر باشد...
آری این تو هستی که با تمام وجود سرت را بالا گرفته ای و کاویده ای تا ببینی اش...
حالا همه همسفرانم ایستاده اند رو به قبه و دست بر سینه سلامش میکنند...
و قطرات اشک های شان که میغلتند از روز گونه ها بر روی زمین اما به زمین نمیرسند و تو میدانی که همه این اشک ها را فرشته ها با دو کف دستشان جمع می کنند...
فقط سلام میکنی و می خوانی اش با هر آنچه که میدانی...
و نمی دانی بعد از سلام چه بگویی...
بغضت امان فکر کردن نمیدهد که بخواهی چیزی بگویی...
فقط سلام و یا ابا الفضل و یا عباس...
...
در پناه حق
|