سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  قلب مطمئن
آن که بى دانستن فقه به بازرگانى پرداخت خود را در ورطه ربا انداخت . [نهج البلاغه]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
109005
بازدیدهای امروز وبلاگ
16
بازدیدهای دیروز وبلاگ
39
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
قلب مطمئن
لوگوی وبلاگ
قلب مطمئن
بایگانی
فروردین 85
خرداد85
اسفند 84
سفرنامه
سایه گل
داغ عشق
پاییز 1385
تابستان 1385
اوقات شرعی
لینک دوستان

تا..............شقایق
آرام سرزمین ذهن من...
قصه گو
روزهای عاشقی
هفت شهر عشق
طلبه ای از نسل سوم
جنون
نحن اقرب الیه من حبل الورید
استشهادی
راوی
نان و نمک
یادداشت های پراکنده یک مجاهد فی سبیل الله
عطش
فیروزه
سکوت قصه گو
اسکای
دادگر

لوگوی دوستان












موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«7» شنبه 85 مرداد 7  ساعت 6:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

ساعت 5:30 بعد از ظهر است.

از اتومبیل پیاده شده ایم... هوا گرم است ، وزش باد گرمی را روی صورتم احساس میکنم و تابش شدید آفتاب را  و هنوز تصمیمی برای انتخاب محل اقامت نداریم...

از طرفی جهتم را گم کرده ام و نمیدانم بین الحرمین در کدام سمت است...و دوروبرمان را گاری ها و صاحبانشان گرفته اند و هر کدام دارند نرخی می دهند و می خواهند تا وسایلمان را به آنها بدهیم تا برایمان بیاورند الحق هم که جای خوبی را پیدا کرده اند...تا دلشان بخواهد وسایل و چمدان داریم...البته قرار نیست همه اش را برگردانیم و خوبی اش همین است...آخر بیشترش هدایا یی است برای دوستانمان در کربلا وکمی هم کنسرو و خوراکی!

حسابی کلافه گرما و خستگی هستم که یکی از همین بچه های صاحب گاری صدای فریادم را در می آورد!رفته است سراغ یکی از بسته های هدیه که خیلی بزرگ است و حجم جالبی دارد(یک تابلو فرش بود برای ابو ایاد!برای دوستان خارج از کشور هیچ چیز به اندازه محصولات و صنایع دستی ایران قابل توجه نیست و چه خوب است که تبلیغ کنیم هنر مردم سرزمینمان  ایران را!!!) با  کمال خونسردی سعی دارد کارتن های رویش را پاره کند تا ببیند درونش چیست ؟؟؟عجب بچه هایی!

بالاخره به سمت یکی از محل های پیشنهادی برای اقامت راهی میشویم و یکی از همان بچه ها با گاری اش همراهی مان میکند ...

هنوز هم نمیدانم به کدام سمت میرویم...

ابتدای کوچه ای ایستاده ایم(بعد فهمیدم که انتهایش میرسد به به شارع صاحب الزمان(عج)؛این هم برای آنانکه رفته اند و دیده اند...) که برای ورود به آن باید از ایستگاه بازرسی بگذریم...

شبکه فلزی عمودی برای تفتیش(بازرسی) آقایان که درهر قسمت آن شرطه ای(پلیس) ایستاده و سکویی  که برای آنکه وارد شوی باید روی آن بایستی تا بازرسی ات کنند...و در کنار پیاده رو!!!همان کوچه چادری از نوع هلال احمریش!که روی آن پارچه سفیدی سنجاق کرده اند که "دخول النساء" درون چادر هم وضعیت تفتیش!به همین منوال است...یکی از همسفران همراه با گاری حاوی وسایل با راهنمایی یکی از شرطه ها از سمت و کوچه ای دیگر رفتند...بعد از اینکه کلی با ریز بینی و دقت محتویات کیف دستی هان را مورد بررسی قرار دادند فکر کردم آن کسی که همراه چمدان ها رفت چقدر حتما اعصابش خورد شده است!اگر که بخواهند همه وسایل را همین طور بازرسی کنند...

به انتهای کوچه که میرسیم بازهم ایستگاه بازرسی...وای!دوباره باید تفتیش شویم!هنوز نتوانسته ام وسایلی را که در پست قبلی به هم ریخته اند در کیفم جای دهم....مجددا همه چیز را به هم میریزند!و من حسابی کلافه و عصبانی هستم...همین طور دارم که غرولند می کنم و سعی دارم به زور کیفم را ببندم از قسمت تفتیش خارج می شوم،هنوز دارم غر می زنم وسرم پایین است  که ...یکی از همراهان با لبخندی روبرویم می ایستد و با اشاره چشم...

سمت چپ و بالا را نشانم میدهد...

...

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ای قوم به حج رفته.....
گم شد...
السلام علی...
اللهم اجعل یقین فی قلبی...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ