بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین
(یادداشت های دو شنبه 16/5)
امشب که دارم بار سفر می بندم؛تازه متوجه شدم که چقدر خودم را با دنیا و متعلقاتش درگیر کرده ام و چقدر وابسته دل مشغولی هایش شده ام...
از وقتی قرار شده بروم در جمع معتکفان،24 ساعت هم نمیگذرد...
اول از همه سعی کردم وسایل اتاقم را مرتب کنم، باید همه چیز را مرتب و جلوی چشم بگذارم تا در این مدت هیچ کس معطل نبود من نباشد،برای همین ساعت ها در اتاق مشغول بودم؛
از صبح با دهها نفر تماس گرفته ام و تو ضیح داده ام راجع به نبودنم در چند روز آینده،راجع به اموری که باید انجام می دادم و اینکه چه وظایفی بر آنها محول شده است،چند جایی را سر زده ام و حضوری دنبال برخی کار های عقب افتاده را گرفته ام و بعد ساعت ها در خانه چرخیده ام و سعی کرده ام کار های نا تمامم را تمام کنم و خرت و پرت هایم را سر جایشان بگذارم.....
...اما...مگر تمام می شود؟؟؟
دلم از خودم گرفت!از این همه درگیری که برای خودم درست کرده بودم؛از این همه بند های وابستگی بین خودم و دنیا،مابین خودم و روزمرگی ها!شاید حتی برخی شان آنقدر برایم مهم شده بودند که نگران دوری شان بودم،حتی برای سه روز!!!فاجعه است ، خود می دانم.
خسته شده ام!از صبح دنبال این کار ها بوده ام.
برای رفع خستگی! نشسته ام و دارم فکر میکنم که اگر...اگر...اگر این لحظه قرار بر پایان یافتن عمر من باشد...وای خدای من!وای بر من... .اگر در همین حال از دنیا بروم؛وظایف انجام نداده ام...؛کار های نیمه تمامم...دین هایم...کارهای به بعد محول شده ام...
وای...وای...وای
داستان عطار و آن درویش از ذهنم عبور میکند.
توکل میکنم و بر میخیزم...دیگر خسته نیستم،کلی کار دارم که باید پیش از تمام شدن عمرم به انتها برسانمشان!
دلم نمیخواهد آن روز که بیاید؛بگویند...نه!
تصمیم دارم مثال آن درویش زندگی کنم؛تا موعدش که برسد آرام و مطمئن باشم.
در پناه حق
|