سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  قلب مطمئن
برترین صدقه آن است که فرد مسلمان دانشی را فراگیرد، سپس آن را به برادر مسلمانش بیاموزد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
106886
بازدیدهای امروز وبلاگ
1
بازدیدهای دیروز وبلاگ
12
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
قلب مطمئن
لوگوی وبلاگ
قلب مطمئن
بایگانی
فروردین 85
خرداد85
اسفند 84
سفرنامه
سایه گل
داغ عشق
پاییز 1385
تابستان 1385
اوقات شرعی
لینک دوستان

تا..............شقایق
آرام سرزمین ذهن من...
قصه گو
روزهای عاشقی
هفت شهر عشق
طلبه ای از نسل سوم
جنون
نحن اقرب الیه من حبل الورید
استشهادی
راوی
نان و نمک
یادداشت های پراکنده یک مجاهد فی سبیل الله
عطش
فیروزه
سکوت قصه گو
اسکای
دادگر

لوگوی دوستان












موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن شاید... جمعه 85 شهریور 17  ساعت 1:20 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

لحظه لحظه صدای پای شکوفه ها نزدیکتر می شود...

شاید این جمعه بیاید...شاید.

کاشکی همسایه ما میشدی...

پرده برانداز زچشم ترم

تا که توانم به رخت بنگرم...

ای نفست یار و مددکار ما...

سلام!این عید گرامی رو به همه تبریک میگم هم از طرف خودم و هم از طرف بی نشان که دیروز این پیغام رو داد و بعدش هم غافلگیرم کرد!حدود ساعت 10 شب پیام کوتاهش رسید که:

سلام.نشستم رو به در کعبه.پیغامی نداری؟

شما جای من!هر پیغامی دارین امشب روانه کنین سمت مکه!روبه کعبه!مکان ظهور!و یادتون باشه که یه روزی امام عصرمون تکیه به دیوار همون کعبه داده که ...

همین زودی هاست که میاد و طواف میکنه در حالیکه در میان حلقه ای از یاران قرار گرفته!فکرشو بکنین!به جای بعضی ها که کلی با دیسیپلین و گارد ارتشی و...میان طواف ؛بوسه بر حجر الاسود و  بعد وارد کعبه میشن و...فکرشو بکنین همین روزهاست که صاحب زمان بیاد و اونوقت نوبت مومنان و شیعیان واقعیه که گرد خانه دوست با سرافرازی و افتخار طواف کنن و کعبه رو شستشو بدن اون هم در معیت امام زمان(عج)...

من که حسابی بی تاب اون روز هستم...دیگه نمی تونم ببینم یکی دیگه خودش رو لایق این حق بدونه.

اللهم عجل لولیک الفرج...

در پناه حق...(التماس دعا)

حاجتتون روا باشه انشاءالله ...ظهور نزدیکه...

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن اعتکاف مدرن«2» سه شنبه 85 شهریور 14  ساعت 4:7 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

سه شنبه..............................................................

چه لحظه قشنگی بود...نیت اعتکاف...طنین آسمانی اذان... و اقامه نماز جماعت صبح...سعادتی که به این راحتی  نصیب نمی شود،خود من تا حالا در شهر خودم برایم پیش نیامده بود مگر در زیارت ها بود که توفیق شرکت در نماز جماعت صبح را داشتم و برایم خیلی ارزشمند بود...

نماز را اقتدا کردیم و خواندیم...حالا دیگر معتکف خانه دوست بودیم...تغییر فضا و ذهنیت قداست ش برایم محسوس بود...گویی پرواز ملائک را می شد لمس کرد...

...جمع کم کم آماده میشد برای لحظاتی استراحت و این را از فرو کش کردن همهمه ها میشد فهمید...و بعد سکوت مطلق!نمیدانم ما بین آن جمعیت همگی در خواب ناز!این فکر خاموش کردن کولر ها به ذهن چه کسی خطور کرده بود که بلافاصله بعد از آن دوباره همهمه بالا گرفت!طفلکی ها !همه از شدت گرما از خواب بیدار شدند!صدای اعتراض ها داشت به فریاد تبدیل میشد که خدا امواتش را بیامرزد!بنده خدا بلند شد و دوباره رفت کولر را روشن کرد و آرامش را به جمع برگرداند!

...راستش آدم همینطوری وقتی فقط روزه میگیرد دلش میخواهد حسابی مواظب اعمال و کردار ش باشد تا خدای ناکرده روزه اش را سر یک مسئله کوچک حیف نکند!حالا چه برسد وقتی معتکف هم باشد!دلش میخواهد که حسابی از فرصت ها و لحظه ها استفاده کند...این بود که اول نشستم فکر کردم که باید افکار مزاحم و بی ربط را دور بریزم!بعد هم شروع کنم به ...شروع کنم به انجام اعمال عبادی!

برنامه همه همین بود!همه مشغول بودند...قرائت قرآن،اقامه نماز،خواندن دعا،ذکر گفتن و گاهی هم صدای پچ پچ مابین نفرات از گوشه و کنار بالا و پائین!!!

پائین دوره قرائت قرآن با صدای رسا و بلند بود و بالا عبادت های انفرادی آرام و البته عبادت های جمعی که کمی مرتبه صدایش از پائینی ها کمتر بود!

شنیدم که صدایی گفت:"بچه های وبلاگ نویس!میخوایم یه جلسه بذاریم که بیشتر با هم آشنا بشیم؛اگه مایل بودین یه ساعتی رو با هم تعیین کنین دور هم جمع بشیم."

ای وای!این دیگر چه صیغه ایست؟؟؟نا سلامتی آمده ایم بست در مسجد خدا بنشینیم و عبادت کنیم!حالا این گردهم آیی!دیگر چیست؟جزو کدام دسته اعمال عبادی قرار میگیرد؟

من که جوابش را نیافتم!البته دست آخر هم متوجه نشدم که این دور هم گِرد آیی !با استقبال و حضور گسترده !همراه شد یا نه!

حدود های ظهر بود و دوباره آرامش و سکوت نسبی بر فضا حکم فرما بود که دوباره این گوش بازیگوش من!صداهایی شنید!!!اصواتی از نوع یک شیطنت!

صدای بلوتوث بازی می آمد! چشم هایم از شدت تعجب داشت از حدقه در می آمد که....

دقیقا!قسمت تعجب دار تر ماجرا همین جاست که متهم شدم به این که این من هستم که دارم از آنطرف بلوتوث پاس میدهم!حالا بماند که...

  قضیه این بود که با دیدن گوشی های فعال در دست بچه ها یادم افتاد سری به گوشی خودم بزنم!داشتم لیست پیغام ها و تماس ها را کنترل میکردم که این ظن به من رفت! مثلا من ناراحت این بودم که چرا اصولا با خودم موبایل آوردم!!!

...

موقع نماز ظهر به خودم یادآوری کردم که کجا هستم!این که در چه روزی در چه مکانی نشسته ام...اینکه شاید دیگر این توفیق دست ندهد پس باید قدر بدانم...و از همه مهمتر!از خدا خواستم که نگاهم کند!گفتم که شاید هر جای دیگری که می بودم لفافه گناها نم تو را از دیدنم باز میداشت...اما اینجا...اینجا فرق میکند...اینقدر که بندگان خوبت اینجا هستند و اینقدر که تو را میخوانند...حتما نظاره میکنی...من را هم ببین و عنایتی کن و بعد خواستم که تا بیاموز دم  بندگی اش را...

...فاصله نماز ظهر و اذان مغرب هم به سرعت گذشتن ابرها ،گذشت!

و باز هم صدای...

در مورد احکام اعتکاف و به خصوص خروج از محدوده مسجد اختلافاتی تو قسمت خواهرا پیش اومده بود و مقصر هم اون آقایی بود که از شب اول هی میگفت این احکام اعتکاف رو پرینت میگیریم بهتون میدیم و تا روز آخر حاضر نشد!!!!

خواهران بزرگوار معتکف به دودسته  تقسیم میشوند!آنها که میگویند اشکال ندارد و آنها که میگویند  اعتکاف باید در مسجد باشد و خروج معتکف از مسجد جز برای امور ضروری اشکال دارد!

سوال:افطار کردن در خارج از فضای مسجد امریست ضروری؟؟؟

متوجه نشدم آخرِ قضیه کی تمام شد!اما همین قدر فهمیدم که برای بعضی ها حکم اعتکاف در مسجد و حسینیه یکی بوده!و برای برخی متحصنین در مسجد؛ خیر!

...

بعد از نماز مغرب و عشاء بازهم همهمه های جمعی اوج میگیرد...نمیدانم چرا گوشه نشینی و سر به جیب مراقبت فرو بردن ،اینقدر سرو صدا و حرف های مازاد دنبال خود دارد!

دارم با خودم فکر میکنم امروز که از دستم رفت...کاش برای دو  فرد ایم  بیشتر تلاش و دلسوزی کنم!حیف است دیگر!دارد از دستم میرود...

ساعتی را در میان همهمه عباداتِ دوستان،به سکوت خواب گوش میسپارم...

 

دنباله نوشت:امشب بی نشان بزرگوار احرام میبندد و لبیک گویان میرود تا بر خانه دوست وارد شود،

ادامه:یادم باشه حسابی اس ام اس بارونش کنم تا منو یادش نره!

 

... در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن اعتکاف مدرن «1» چهارشنبه 85 شهریور 8  ساعت 10:58 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

 

وقتی آماده رفتن شدم فکر کردم که دیگر همه جدایی های بین من و خدا تمام شده!داشتم معتکف می شدم!که برایم کم از مُحرم شدن نبود! از دوستان هم خواسته بودم که ببخشایند م برای همه قصور اتم،همه چیز آماده بود...

من عبد عاصی گنهکار...ایام البیض...مسجد...اعتکاف...

و سه روز بهانه!برای آدم شدن!!!برای بنده خوب خدا شدن!

...

دوشنبه....................................................................

بسم الله گفتم و وارد مسجد شدم در حالیکه هنوز نمیدانستم آیا اعتکاف کدۀ ما همین جاست یا نه!

یکی از مشکلات اعتکاف یهویی همین است دیگر!نه می دانی باید کجا بروی و نه می دانی که اصولا چه خبر است و باید اسمت را کجا ثبت کنی!!!که البته این ساک وسایل خیلی زود آدم را لو می دهد!بعد یکی از جماعت برگزار کننده اعتکافِ وبلاگی ها ، شناسایی ات می کند و جلو می آید و می پرسد که :"برای اعتکاف آمده ای؟شما همان 4 نفر هستید که تماس گرفته بودید؟"

به خودم نگاه میکنم!:"نه من که خودم یه نفرم!اما وسایلم برای 4 نفر کفایت میکنه!بعد هم نخیر من با دفتر قم تماس گرفته و هماهنگ کرده بودم نه با شما!."

قرار ثبت نام را برای بعد از نماز میگذارند...

چند دقیقه ای به اذان مغرب روز دوازدهم ماه رجب مانده بود و اهالی محل کم کم برای اقامه نماز جماعت وارد مسجد می شدند...

از آنجایی که از اعتکاف الفِ گوشه نشینی اش را می دانستم صاف رفتم گوشه مسجد و وسایلم را گذاشتم و آماده نماز شدم...

ای خدا چرا این دوست وبلاگی من نمیاد؟قضیه را با یک اس ام اس!نه ببخشید "پیام کوتاه " پیگیری می کنم.

"خوب شد این موبایل رو با خودم آوردم ها!البته شاید اشتباه کردم آخه اینطوری که نمیشه معتکف شد!مثلا قراره تارک دنیا بشی بعد بیای اعتکاف!حالا چیکار کنم؟خوب اشکال نداره روزی یکبار برای رفع نگرانی خانواده باهاشون تماس میگیرم بعد هم خاموشش میکنم،اینطوری بهتره!"

این ها رو اون موقع با خودم فکر کردم!

این "بی نشان " هم حسابی تو ترافیک شبِ روزِ پدر مونده ها!بنده خدا!نماز تموم شد و مسجد داشت کم کم خلوت میشد که رسید!(تازه چون شب میلاد بود مسجد کلی برنامه داشت و طول کشید تا نماز گزار ها از مسجد برن بیرون)

سر و صدای وسیع صحبتِ طبقه بالا ( قسمت خواهران) حاکی از شرکت گسترده عزیزان و وبلاگ نویس و غیر وبلاگ نویس و معتکف و غیر معتکف بود .طبقه پایین هم برادران گرامی معتکف و برگزار کننده و مهمانان و خادمین،مشغول برنامه ریزی و پیگیری مسائل باقیمانده و...بودند.

(محلی ها و وبلاگ نویسان!این ها دو گروه شرکت کننده در مراسم بودند)

هیجان ،یک کمی اضطراب !همین دوتا خلاصه اتفاقات اون لحظه بو

ساعت از 10 گذشته بود که بالاخره تصمیم به ساماندهی این جماعت به زودی معتکف !گرفته شد!به همین منظور در ابتدا یکی از همان برادران فوق الذکر میکرو فن را به دست گرفته و پس از مقدماتی چند!حضور جمعی از معتکفین را که از طریق اینترنت و مسنجر!!!به این میهمانی دعوت شده اند" را تبریک گفت! که البته بلافاصله توسط ایماء و اشاره دوستان متوجه اشتباه لپی خود شده و آن را به عزیزان مطلع شده از طریق وبلاگ ها تغییر داد!خدا رحم کرد والا معلوم نبود آن جماعت متعجب شده به چه حال و روزی می افتادند!

القصه!این هیجانات و سر و صدا ها ادامه داشت تا نزدیک های سحر و اذان صبح...

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن دور شده ام! جمعه 85 شهریور 3  ساعت 5:36 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 

(یادداشت های دو شنبه 16/5)

امشب که دارم بار سفر می بندم؛تازه متوجه شدم که چقدر خودم را با دنیا و متعلقاتش درگیر کرده ام و چقدر وابسته دل مشغولی هایش شده ام...

از وقتی قرار شده بروم در جمع معتکفان،24 ساعت هم نمیگذرد...

اول از همه سعی کردم وسایل اتاقم را مرتب کنم، باید همه چیز را مرتب و جلوی چشم بگذارم تا در این مدت هیچ کس معطل نبود من نباشد،برای همین ساعت ها در اتاق مشغول بودم؛

از صبح با دهها نفر تماس گرفته ام و تو ضیح داده ام راجع به نبودنم در چند روز آینده،راجع به اموری که باید انجام می دادم و اینکه چه وظایفی بر آنها محول شده است،چند جایی را سر زده ام و حضوری دنبال برخی کار های عقب افتاده را گرفته ام و بعد ساعت ها در خانه چرخیده ام و سعی کرده ام کار های نا تمامم را تمام کنم و خرت و پرت هایم را سر جایشان بگذارم.....

...اما...مگر تمام می شود؟؟؟

 

دلم از خودم گرفت!از این همه درگیری که برای خودم درست کرده بودم؛از این همه بند های وابستگی بین خودم و دنیا،مابین خودم و روزمرگی ها!شاید حتی برخی شان آنقدر برایم مهم شده بودند که نگران دوری شان بودم،حتی برای سه روز!!!فاجعه است ، خود می دانم.

خسته شده ام!از صبح دنبال این کار ها بوده ام.

برای رفع خستگی! نشسته ام و دارم فکر میکنم که اگر...اگر...اگر این لحظه قرار بر پایان یافتن عمر من باشد...وای خدای من!وای بر من... .اگر در همین حال از دنیا بروم؛وظایف انجام نداده ام...؛کار های نیمه تمامم...دین هایم...کارهای به بعد محول شده ام...

وای...وای...وای

داستان عطار و آن درویش از ذهنم عبور میکند.

توکل میکنم و بر میخیزم...دیگر خسته نیستم،کلی کار دارم که باید پیش از تمام شدن عمرم به انتها برسانمشان!

دلم نمیخواهد آن روز که بیاید؛بگویند...نه!

تصمیم دارم مثال آن درویش زندگی کنم؛تا موعدش که برسد آرام و مطمئن باشم.

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن احرام اعتکاف پنج شنبه 85 مرداد 26  ساعت 11:12 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین

 فکر می کردم اعتکاف یکجور تحصن است!شاید هم اینکه بروی و دخیل اعتکاف شوی تا لایقت کنند!

فکر می کردم اعتکاف یعنی اینکه:بروی و معتکف شوی در گوشه اعتکاف؛بروی و د رکلاس اعتکاف تکالیف بند گی ات را نشان بدهی تا خط بخورند و سر مشق جدید بگیری...

فکر می کردم مانند محرم شدن است،اینکه احرام میبندی تا لبیک اش را بگویی و اینکه برای شایستگی لبیک گفتن باید حرام کنی تمام دنیا را بر خود؛محرم می شوی،فقط او را میبینی  و می شنوی و به سویش می شتابی و بعد...

حالا هم همین است!معتکف می شوی؛چشم هایت را بر دنیا و متعلقاتش می بندی و اخلاصت را نشانش می دهی!نشانش می دهی که چه آموخته ای از بندگی اش،سه روز همه کس و همه چیز را پشت سز می گذاری تا به "او" برسی و بگویی که می خواهی برای همیشه فقط بنده "او" باشی و برای" او" باشی...

و به نمایش میگذاری تمام بندگی ات را...

و...خدایا ،ببین!فقط و فقط به عشق دیدن توبه همه پشت کردم؛همه را  و همه چیز حتی عزیزترین ها را...در قرب تو چه چیز لایق عزت است غیر از تو...

و اعتکاف را فرصتی می دانستم برای خلوت و انس با حضرت دوست،و برایم همان حج بود!که طوافش بر گرد حرم دل بود!"حج اصغر"

هر چه که در اعتکاف می دانستم؛خدا بود،بنده بود و ابراز بندگی؛قران بود و دعا بود و تضرع  و تفکر!آری تفکر در منتهای بندگی....

 خلاصه اعتکاف برایم یعنی اینکه:آنقدر در میزنم تا در به رویم وا کنی.....

و من برای اولین بار این توفیق را پیدا کردم که در جمع معتکفان خانه دوست،احرام اعتکاف ببندم...

 

http://moslem110.parsiblog.com/79464.htm  به عنوان یک پیشنهاد و البته قبلش ابراز شرمندگی خودم!

 

 در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«7» شنبه 85 مرداد 7  ساعت 6:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

ساعت 5:30 بعد از ظهر است.

از اتومبیل پیاده شده ایم... هوا گرم است ، وزش باد گرمی را روی صورتم احساس میکنم و تابش شدید آفتاب را  و هنوز تصمیمی برای انتخاب محل اقامت نداریم...

از طرفی جهتم را گم کرده ام و نمیدانم بین الحرمین در کدام سمت است...و دوروبرمان را گاری ها و صاحبانشان گرفته اند و هر کدام دارند نرخی می دهند و می خواهند تا وسایلمان را به آنها بدهیم تا برایمان بیاورند الحق هم که جای خوبی را پیدا کرده اند...تا دلشان بخواهد وسایل و چمدان داریم...البته قرار نیست همه اش را برگردانیم و خوبی اش همین است...آخر بیشترش هدایا یی است برای دوستانمان در کربلا وکمی هم کنسرو و خوراکی!

حسابی کلافه گرما و خستگی هستم که یکی از همین بچه های صاحب گاری صدای فریادم را در می آورد!رفته است سراغ یکی از بسته های هدیه که خیلی بزرگ است و حجم جالبی دارد(یک تابلو فرش بود برای ابو ایاد!برای دوستان خارج از کشور هیچ چیز به اندازه محصولات و صنایع دستی ایران قابل توجه نیست و چه خوب است که تبلیغ کنیم هنر مردم سرزمینمان  ایران را!!!) با  کمال خونسردی سعی دارد کارتن های رویش را پاره کند تا ببیند درونش چیست ؟؟؟عجب بچه هایی!

بالاخره به سمت یکی از محل های پیشنهادی برای اقامت راهی میشویم و یکی از همان بچه ها با گاری اش همراهی مان میکند ...

هنوز هم نمیدانم به کدام سمت میرویم...

ابتدای کوچه ای ایستاده ایم(بعد فهمیدم که انتهایش میرسد به به شارع صاحب الزمان(عج)؛این هم برای آنانکه رفته اند و دیده اند...) که برای ورود به آن باید از ایستگاه بازرسی بگذریم...

شبکه فلزی عمودی برای تفتیش(بازرسی) آقایان که درهر قسمت آن شرطه ای(پلیس) ایستاده و سکویی  که برای آنکه وارد شوی باید روی آن بایستی تا بازرسی ات کنند...و در کنار پیاده رو!!!همان کوچه چادری از نوع هلال احمریش!که روی آن پارچه سفیدی سنجاق کرده اند که "دخول النساء" درون چادر هم وضعیت تفتیش!به همین منوال است...یکی از همسفران همراه با گاری حاوی وسایل با راهنمایی یکی از شرطه ها از سمت و کوچه ای دیگر رفتند...بعد از اینکه کلی با ریز بینی و دقت محتویات کیف دستی هان را مورد بررسی قرار دادند فکر کردم آن کسی که همراه چمدان ها رفت چقدر حتما اعصابش خورد شده است!اگر که بخواهند همه وسایل را همین طور بازرسی کنند...

به انتهای کوچه که میرسیم بازهم ایستگاه بازرسی...وای!دوباره باید تفتیش شویم!هنوز نتوانسته ام وسایلی را که در پست قبلی به هم ریخته اند در کیفم جای دهم....مجددا همه چیز را به هم میریزند!و من حسابی کلافه و عصبانی هستم...همین طور دارم که غرولند می کنم و سعی دارم به زور کیفم را ببندم از قسمت تفتیش خارج می شوم،هنوز دارم غر می زنم وسرم پایین است  که ...یکی از همراهان با لبخندی روبرویم می ایستد و با اشاره چشم...

سمت چپ و بالا را نشانم میدهد...

...

 

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«6» سه شنبه 85 تیر 27  ساعت 1:56 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

بی صبرانه منتظر هستی و اتومبیل بسیار آرام در پی ترافیک شهر روان است...

راننده اتوبوس اشاره به آن سو میکند و چیزی می گوید که تو نمیشنوی و فقط کلمه آخرش به گوشت آشناست:"....عباس"

و نگاه می کنی...گنبد و مناره طلایی علمدار کربلا را که از میان ساختمان ها در  انتهای خیابان جلوه گری میکند برایت...

اما نه!!!جلوه گری نیست علمدار کربلا متواضع تر از آن است که حتی گنبد حرمش در مجاورت حرم مولا یش  جلوه گر باشد...

آری این تو هستی که با تمام وجود سرت را بالا گرفته ای و کاویده ای تا ببینی اش...

حالا همه همسفرانم ایستاده اند  رو به قبه و دست بر سینه سلامش میکنند...

و قطرات اشک های شان که میغلتند از روز گونه ها بر روی زمین اما به زمین نمیرسند و تو میدانی که همه این اشک ها را فرشته ها با دو کف دستشان جمع می کنند...

 

فقط سلام میکنی و می خوانی اش با هر آنچه که میدانی...

و نمی دانی بعد از سلام چه بگویی...

بغضت امان فکر کردن نمیدهد که بخواهی چیزی بگویی...

فقط سلام و یا ابا الفضل و یا عباس...

 

...

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن کوثر دوشنبه 85 تیر 26  ساعت 12:2 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

انا اعطیناک الکوثر

 فصل لربک وانحر

 ان شانئک هو الابتر.

صدق الله العلی العظیم

راست گفت خداوند بلند مرتبه عظیم

همین!

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن قلب مطمئن پنج شنبه 85 تیر 15  ساعت 1:23 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

 

همه شما حتما داستان آن حمّال تبریزی را شنیده -اید...نمیدانم حمال بود یا نه؟ حتی نمی دانم اهل تبریز بود یا شهر دیگر...

این که چه کاره بود و کجا بود...اصلا مهم نیست...این ها را من هم نمیدانم و در خاطرم هم  نمی ماند...من فقط اصل ماجرا را میدانم...که...

 

که روزی طفلی در حال سقوط از بام بود ،حمال عابر صحنه را می بیند و حال بد مادر طفل را!که دهان می گشاید و میگوید:"خدایا نگاهش دار".

و طفل در همان حال متوقف می شود ...میان زمین و آسمان!

می روند و طفل را می آورند و از آن عابر می پرسند که چگونه شد؟چگونه جادو و سحری کردی تا طفل را میانه آسمان و زمین نگاه داشتی؟

و پاسخش...

و پاسخش...

و پاسخش که مو بر تن آدمی راست میکند و دل می لرزاند...

خیلی راحت و خونسرد جواب می دهد که:مگر چه شده؟عمری من به حرف خدایم گوش دادم و فرمانش را اطاعت نمودم و حال یک بار خدایم خواهش مرا اجابت نمود!!!

 

(بازهم نمیدانم بام بوده یا جای دیگر؟ نمی دانم مادرطفل هم بوده یا نه؟ و نمیدانم که آیا گفته است بایست یا گفته است خدایا نگاهش دار..که این ها اصلا هم مهم نیست...!!!)

 

قلب مطمئن؛... همین است!به همین راحتی و این قدر مطمئن...

اما این قلب من مشکل دیگری دارد!!!گوش میدهد به خیلی نواهای دیگر و پیش میرود با خیلی دعوت های دیگر...

 

خدایا مطمئنش کن به خودت...

 

پی نوشت:انشاءالله  سفرنامه در پست های بعدی ادامه خواهد داشت)

 

در پناه حق

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   قلب مطمئن  

عنوان متن سوغات سفر«5» دوشنبه 85 تیر 5  ساعت 10:33 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین

سلام،قبل از هر چیز از همه دوستان عذر خواهی می کنم بابت تاخیرم در ارسال ادامه سفر نامه؛

همه برای پدر بزرگ بود که دیگر در میان ما نیست،برایش دعا کنید...دعا کنید تا همواره مثل همیشه رحمت خدای بزرگ مهربان شامل حالش باشد....

امروز روز سوم است که رفته است...

و چقدر جایش خالیست...سهم او از سوغات کربلا ؛تنها ذره ای از تربت امام عشق بود...و چقدر دیر برای دستبوسی اش رسیدم.....

این قسمت پنجم سفر نامه است،می دانم خیلی طول کشید تا به همراه همدیگر به کربلابرسیم اما...اما در واقعیت زمانش بسیار طولانی تر بود...خیلی زمان به کندی گذشت تا رسیدیم و خیلی زود سپری شد تا موعد بازگشتمان برسد ...

 

اینجا دیگر ازدحام دسته های پیاده و اتومبیل ها فریاد میزند که رسیده ای به دروازه بهشت زمین...کربلا...

اینجا کاملا درمانده ای...و دستپاچه!و کاملا گیج و حیران...

می خواهی تا اجازه بگیری از صاحب این بهشت و ساکنانش...می دانی که اینجا مکان مقدسی است ...اینجا محل عبور فرشته هاست...نکند سر زده وارد شوی و نظم طواف شان را بر هم بزنی...در بزن...اجازه بگیر و بعد به آرامی وارد شو...

اذن دخول را با من زمزمه کن...

خدای من؛ نه! خدای حسین...بگذار تا وارد شوم بر قطعه هبوط کرده بهشت...بگذار تا قدم هایم لمس کنند خاک پر فخر شرمسارس را که سرخی این شرم تا همیشه بر رویش مانده است...

خدایا...ایستاده ام بر آستانه تربت حسین(ع)...واجازه می خواهم از تو برای وارد شدنم...از تو میخواهم که ببخشایی بر من تمام گناهانم را و بگذاری که پاک شوم تا لایق شوم که در هوایش تنفس کنم...

وای...وای...وای...اینجا خاک کربلاست...حس میکنی...؟

خدایا..خدایا...خدایا...

...

در پناه حق


  نظرات شما  ( )

<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ای قوم به حج رفته.....
گم شد...
السلام علی...
اللهم اجعل یقین فی قلبی...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ